وبلاگ شخصی دکتر علی خداپرست



اکنون برای طرح یکماهه در پلدشت هستم. شهری در مرز بین ایران و نخجوان. شهر کوچک و دنجی است. ظاهرا پزشک متخصص داخلی این مرکز مرخصی زایمان است و من هم باالاجبار به این شهر معرفی شدم. دوستانی که ماههای قبل طرح بودند حداکثر چند روز طرح رفتند ولی از شانس بد من مجبورم حداقل ۲۰ روز اینجا باشم.  بدشانسی از این جهت که اکنون وقت درس خواندن و آمادگی برای بورد و گواهینامه تخصصی است نه کار کردن ، آنهم مفت.
خاطرات جالبی را اینجا با خانواده دارم. من جمله در زمینه کار. از موارد جالب و عجیب اینجا اینکه بیماری تب الت حالت اپیدمی دارد (نه اندمی) هرکسی را میبینم تب مالت دارد. حالا جزو درخواستهای روتین آزمایشگاهی ام شده و برای هر کسی CBC مینویسم درکنارش آزمایش تب مالت هم مینویسم. میخواهم با مسئولین شبکه بهداشت اینجا صحبت کنم تا فکری به حال دامهای آلوده این ناحیه بکنند که مطمئنا منشا آلودگی آنها هستند.

از خیابان شهر، آنسوی مرز که معادل شهر شاهتختی جمهوری خودمختار نخجوان است دیده می شود. متاسفانه اعتبار پاسپورتم تمام شده وگرنه همراه خانواده سری به آنسوی مرز می زدیم. شهر مرزی ماکو در فاصله یک ساعتی از اینجاست که ظاهرا شهری بزرگتر و پررونق تر از اینجاست. تصمیم دارم در طی هفته بعد سری به آنجا هم بزنم و انشالله در مورد آنجا هم می نویسم.


اکنون برای طرح یکماهه در پلدشت هستم. شهری در مرز بین ایران و نخجوان. شهر کوچک و دنجی است. ظاهرا پزشک متخصص داخلی این مرکز مرخصی زایمان است و من هم باالاجبار به این شهر معرفی شدم. دوستانی که ماههای قبل طرح بودند حداکثر چند روز طرح رفتند ولی از شانس بد من مجبورم حداقل ۲۰ روز اینجا باشم.  بدشانسی از این جهت که اکنون وقت درس خواندن و آمادگی برای بورد و گواهینامه تخصصی است نه کار کردن ، آنهم مفت.
خاطرات جالبی را اینجا با خانواده دارم. من جمله در زمینه کار. از موارد جالب و عجیب اینجا اینکه بیماری تب الت حالت اپیدمی دارد (نه اندمی) هرکسی را میبینم تب مالت دارد. حالا جزو درخواستهای روتین آزمایشگاهی ام شده و برای هر کسی CBC مینویسم درکنارش آزمایش تب مالت هم مینویسم. میخواهم با مسئولین شبکه بهداشت اینجا صحبت کنم تا فکری به حال دامهای آلوده این ناحیه بکنند که مطمئنا منشا آلودگی آنها هستند.

از خیابان شهر، آنسوی مرز که معادل شهر شاهتختی جمهوری خودمختار نخجوان است دیده می شود. متاسفانه اعتبار پاسپورتم تمام شده وگرنه همراه خانواده سری به آنسوی مرز می زدیم. شهر مرزی ماکو در فاصله یک ساعتی از اینجاست که ظاهرا شهری بزرگتر و پررونق تر از اینجاست. تصمیم دارم در طی هفته بعد سری به آنجا هم بزنم و انشالله در مورد آنجا هم می نویسم.


به تجربه دیده ام که اگر بخواهم راحت شوم باید به این دو کلمه کلیدی بچسبم. هرجا که احساس بکنند باسوادی، کاربلدی،  همه سعی میکنند سواستفاده کنند.

هفته ای یک روز میروم درمانگاه نازلو (دانشگاه). آنجا را انتخاب کردم چون مریض نداره و میشه استراحت کرد و درس خوند. همکاران از نگهبان و راننده گرفته تا نرس، آن روزهایی که آنجا هستم فک و فامیل و خانواده شونو میارن که دکتر متخصص خوب هست. بریم بدون نوبت و مفت ویزیت بشیم . وسط ظهر که وقت چند دقیقه استراحته پیداشون میشه.

در رزیدنتی هم هرچند فوق العاده نبودم اما از نظر اساتید قابل اطمینان بودم. هرجا کار سخت بود، میگفتن به دکتر خداپرست بگید انجام بده. مریض بدحاله، دکتر خداپرست بره. CVP هست، دکتر خداپرست بذاره، کاتتر سخت هست ، به خداپرست بگید. LP مریضو دکتر خداپرست انجام بده و و و

خلاصه یاد گرفتم که هرجایی که نفعی برای خودم وجود نداره، بگم نمی دونم و بلد نیستم.

ماه بعد قراره طرح یکماهه بریم بعنوان متخصص داخلی به یکی از شهرستانها. از دوستان خبر می گرفتم، هر نوع سواستفاده ازشون شده. حتی عصرها هم درمانگاه گذاشتن که بیا بشین مریض بببن. مردم هم از خدا خواسته سرماخوردگی را هم میبرن متخصص ببینه.

از الان برنامه ریزی کرذم که ماه بعد که نوبت منه به هرکی رسیدم میگم دانشجوئم و برای دست گرمی اومدم. نمی دونم و بلد نیستم. همه را هم ارجاع بدم به مرکز استان. مگه مرض دارم بجای درس خوندن و استراحت بیام تا ساعت ۹ شب درمانگاه بشینم در حالی که یک قرون هم نفع مالی برام نداره؟

نمی دانم و بلد نیستم.


مدتی است که شغل جدیدی برای بسیاری از هموطنان ایجاد شده. قبل ها از ترس گربه نمیشد آشغال گذاشت بیرون و آمدند برای اینکه گربه ها آشغالها را پاره نکنند محفظه های سیمی درست کردند. الان از دست جستجوگران گنج داخل آشغالها نمیشه آشغال گذاشت. تعدادشان هم آنقدر زیاد است که برای هر کوچه چند نفر همیشه در حال کمین هستند. وقتی آشغال را می بریم که بذاریم، حتی اجازه نمی دهند آشغال به سطل برسد و از دست آدم گرفته و پاره پاره اش میکنند.
بهرحال این هم از سهم آنها از سفرهء . . . است وبیچاره ها چاره ای هم جز این ندارند. فقط میشه گفت مچکریم.



اکنون شروع فصل آنفلوانزا است و بسیاری در مورد واکسن آنفلوانزا سوال می پرسند. وقتی مطب کار می کردم تعدادی باورهای غلط در مورد واکسن آنفلوانزا هم میدیدم. مثلا یکی می آمد و میگفت میخوام از واکسنهایی به بچه ام بزنم که وقتی میزنن تا یکسال سرماخوردگی نمی گیرد و از این قبیل حرفها.

حقیقت این است که بیماری آنفلوانزا با سرماخوردگی فرق دارد و دو ویروس کاملا جداگانه هستند و تصور اینکه با تزریق واکسن جلوی سرماخوردگی را میشود گرفت، تصور اشتباهی است. مثل این است که بگویید واکسن سل میزنم که وبا نگیرم. خود آنفلوانزا هم گونه های (سوشهای) متعددی دارد و حتی سال به سال تغییر ژنتیک می دهد و ممکن است واکسنی که علیه یک گونه واکسن ساخته شده است روی گونه ای دیگر کارآیی کامل نداشته باشد.

بهرحال تزریق واکسن برای افراد خاصی قویا توصیه می شود. چراکه ابتلا به آنفلوانزا می تواند برای برخی افراد ضعیف مثل سالمندان و مادران باردار و بیماران با بیماری مزمن کشنده باشد.

در زیر اطلاعاتی در مورد این واکسن را جهت مزید اطلاع می آورم.

 

واکسن آنفولانزا چیست و موارد مصرف آن کدامند؟

ادامه مطلب


برخی از اهالی شبه‌علم از نام طب سنتی” یک سوءاستفاده‌ی رندانه می‌کنند:

طوری جلوه می‌دهند که انگار دو نوع طب وجود دارد: طب مدرن و طب سنتی. و گویی که هر کدام از این دو نوع طب، مبانی و اصول و نظریه‌ها و روش‌های خود را دارند و برخی بیماری‌ها را این بهتر درمان می‌کند و برخی دیگر را آن!
این ادعا به کلی نادرست است. واقعیت این است که تنها یک طب و پزشکی معتبر وجود دارد که به کار بستن آن از نظر اخلاقی روا و مجاز است: طب مبتنی بر شواهد (Evidence-based Medicine) که البته محصول دوران مدرن است.
بگذارید چند مثال بزنم:
· آیا می‌توان دو جور جغرافی” را تصور کرد؟ جغرافی مدرن (یعنی همین نقشه‌ها و دانشی که محصول ماهواره‌ها و GPS و خلاصه علم و فن‌آوری جدید است) و جغرافی سنتی (یعنی جغرافی مبتنی بر نقشه‌های قدیمی که در موزه‌ها موجودند). آیا کسی می‌تواند در کنار دانشکده‌ی جغرافی مدرن، یک دانشکده‌ی جغرافی سنتی تاسیس کند و در آن به جای فن‌آوری جدید از نقشه‌ها و کتاب‌های جغرافی سنتی استفاده کند و آدم‍ها – و ماشین‌ها و شرکت‌های هواپیمایی و کشتیرانی – هم اختیار داشته باشند که برای انتخاب مسیر خود یکی از دو روش فوق را انتخاب کنند؟
· آیا می‌توان دو جور ستاره شناسی تصور کرد و دو جور دانشکده تاسیس کرد که در یکی علم ستاره‌شناسی مدرن درس داده شود و در دیگری گفته شود که زمین صاف است و روی شاخ گاو است و گاو روی ماهی است و بالای سر ما هم هفت طبقه آسمان است و ….؟ و آن‌وقت به صنایع فضاپیمایی گفت که می‌توانید در محاسبات خود از علم ستاره‌شناسی سنتی استفاده کنید که دانشمندان بزرگی چون بطلمیوس آن را پدید آورده‌اند.

· آیا می‌توان دو جور شیمی تصور کرد؟ شیمی مدرن و شیمی سنتی که عالم را متشکل از چهار عنصر غیر قابل تجزیه‌ی باد و خاک و آب و آتش می‌داند؟ و عده‌ای را به دانشکده‌ی شیمی سنتی فرستاد تا محصولاتی را بر اساس علم کیمیای سنتی تهیه کنند؟

در تمامی فرض‌های فوق، خواننده‌ی دانا با لبخند خواهد گفت که نه! ما یک علم معتبر و به روز داریم. شیمی و ستاره‌شناسی و جغرافیای سنتی، تنها به تاریخ علم” تعلق دارند.
حالا اجازه بدهید یک سوال بپرسم: آیا جغرافی/ستاره‌شناسی/شیمی سنتی یکسره نادرست بود و هیچ فایده‎ای نداشت؟
پاسخ منفی است. آن علوم بخش‌های درستی هم داشتند که علم مدرن آن‌ها را پذیرفته و در خود جای داده است. البته آن علوم در زمان خود فایده‌هایی هم داشتند. راه و چاه را نشان می‌دادند و حتی خسوف و کسوف را پیش‌بینی می‌کردند. اما هرگز با فایده‌ها و دقت و صحت علم مدرن قابل مقایسه نیستند.
همین معنا در مورد پزشکی هم صادق است. ما یک پزشکی معتبر داریم و تنها همین پزشکی است که اخلاقاً حق استفاده و تجویز آن را داریم: پزشکی مبتنی بر شواهد. آن چه که تحت عنوان طب سنتی خوانده می‌شود بخشی از تاریخ پزشکی است که البته در زمان خود جالب توجه بوده است و برخی از بیماران را درمان می‌کرده است و البته سرشار از تئوری‌های نادرست و خنده دار هم بوده است. مثلاً فیزیولوژی و آناتومی سرشار از اشکالی که گردش خون را هنوز کشف نکرده است و رگ‌ها را جای عبور هوا می‌داند و قلب را سه بطنه و جگر را محل بخشی از عواطف و مغز را جای خنک شدن خون به شمار می‌آورد. نیز تئوری مزاجی که بر شیمی چهارعنصری مبتنی است و همانند همان شیمی و همانند هیات بطلمیوسی سال‌هاست که منسوخ شده و به تاریخ طب پیوسته است.
البته برخی از داروها و روش‌های درمانی سنتی را می‌توان از محک آزمون گذراند و وارد طب مدرن کرد. اما در این صورت دیگر جزئی از طب مدرن به حساب خواهند آمد.
درست است که همچنان برخی با مراجعه به طب سنتی به درست – یا غالبا به غلط و در اثر تلقین یا اثر دارونما یا سیر طبیعی بهبود بیماری – احساس می‌کنند که حالشان بهتر شده است. اما این هرگز با دستاوردهای طب مدرن که –به جای روایت های شخصی و تاثیر پذیر – مبتنی بر تجربه‌ی روشمند و علمی است، قابل مقایسه نیست. بنابراین قائل بودن به دوگانه‌ی پزشکی مدرن/سنتی یک خطای جدی است.
ما یک علم پزشکی داریم که معتبر است و اخلاقا باید برای بیماران مورد استفاده قرار دهیم و البته در کنارش، تاریخ علم را داریم که قابل مطالعه – و نه کاربرد- است اما برخی از اجزای آن هنور معتبرند به همین علت وارد طب مدرن شده‌اند.
و همینطور انواع شبه علم” را داریم که سعی می‌کنند با تظاهر به علم بودن، مردم و بیماران را به سوی خود جذب کنند. این شبه علم ها به علت مبتنی بودن بر مبانی نظری نادرست و استفاده از روش‌های گاه خطرناک و غالبا بی‌فایده، منسوخ‌اند و استفاده از آن‌ها برای بیماران یا دلالت بیماران به سوی استفاده از آن‌ها غیراخلاقی است.


اکنون فصل سرماخوردگی است و می خواهم چند سطری برای اصلاح فرهنگ و تفکرات غلط در مورد این بیماری بنویسم.
هفته ای یک روز در کلینیک دانشگاه شیفت می مانم و تمامی مراجعین که دانشجویان هستند و می بینم که به اندازه حتی فرد بی سواد هم در مورد سرماخوردگی اطلاعات ندارند. می گویند دکتر تا پنی سیلین نزنی خوب نمیشم. میگم عزیزم بیماری شما ویروسی است و پنی سیلین جایی نداره. می گویند هر وقت از بچگی اینطور میشم دکتر پنی سیلین میده. جواب میدم همیشه اشتباه کرده اند.
دیگری می آید که پسفردا امتحان دارم لطفا یک پنی سیلین بزن زود خوب بشم. برایش می گویم نه تنها زود خوب نمی شوی بلکه اصلا اثری ندارد. خلاصه فهماندن یک حقیقت پزشکی برای یک فرد بی سواد خیلی راحتتر است تا یک دانشجو است.

در این نوشته مواردی را که لازم است برای گلودرد و علایم سرماخوردگی آنتی بیوتیک تجویز گردد را می نویسم. امیدوارم چند نفری ببینند و کم کم فرهنگ سازی صورت گیرد. بخصوص پزشکانی که از جهل مردم استفاده کرده و کارهای عجیبی مثل تجویز سرم یا مثلا یک پنی سیلین ۸۰۰هزار + یک ال آ می نویسند و و و

شایعترین علت گلودرد ویروسها هستند. انواع ویروسهای پاراآنفلوانزا، آدنوویروس، کوکساکی، اپشتن بار ، و و و قادرند گلودرد ایجاد کنند. پنی سیلین فقط در یک جا کاربرد دارد و آن هم عفونت باکتریال با استرپتوکوک گروه آ بتاهمولیتیک که سوش مرتبط با روماتیسم قلبی باشد.
حالا ممکن است بپرسیم از کجا بدانم گلودرد من از این نوع باکتری است یا ویروس؟ چون هر دو ممکن است علایم مشابه داشته باشند. قطعی ترین راه، کشت ترشحات حلق است اما این امکان نیست که روزانه ۵۰ تا بیمار سرماخوردگی را بفرستیم کشت حلق.   بنابراین معیارهایی برای تصمیم بر درمان آنتی بیوتیکی وضع شده است که هر پزشکی موظف است با توجه به آن درمان کند.

معیارهای سنتور Centor Criteria :
۱– ترشج یا اگزودا روی لوزه ها (یک امتیاز)
۲- غدد لنفی دردناک در قدام گردن (یک امتیاز)
۳- تب  (یک امتیاز)
۴- عدم وجود سرفه و آبریزش (یک امتیاز)
۵- سن بین ۳ تا ۱۴ سال (یک امتیاز)
۶- سن بیشتر از ۴۵ سال ( منفی یک امتیاز)
اگر در ارزیابی های فوق بیمار کمتر از ۳ امتیاز بگیرد، به هیچ وجه نباید آنتی بیوتیک داد.
اگر ۳ یا بالاتر امتیاز بگیرد باید بررسی از نظر کشت یا تست آنتی ژنی سریع انجام گیرد که اگر می بود درمان شروع شود و اگر دسترسی به امکانات آزمایشگاهی نبود، با امتیاز سه به بالا ممکن است دادن آنتی بیوتیک قابل قبول باشد.
آنتی بیوتیک های مورد قبول: برای بالغین یک آمپول پنی سیلین ۱۲۰۰۰۰۰ و برای وزن زیر ۳۰ کیلو ، یک آمپول ۶٫۳٫۳ یا نصف آمپول ۱۲۰۰۰۰۰۰٫

لازم به ذکر که پنی سیلین ۸۰۰۰۰۰ و یا ۴۰۰۰۰۰ هیچ جایگاهی در درمان گلودرد چرکی ندارند.
بجای پنی سیلین می توان آزیترومایسین یا داروهای جایگزین خوراکی هم استفاده نمود.

داروهای کورتونی مثل دگزامتازون و بتامتازون هیچ جایی در درمان گلودرد و سرماخوردگی ندارند و اگرچه درد و علایم را کم می کننند اما عوارض بیماری را بیشتر میکنند.

امید است با خواندن مطالب فوق مواقع گلودرد و سرماخوردگی خودتان ارزیابی فوق را انجام دهید و ببینید آیا نیاز به آنتی بیوتیک دارید یا خیر. و بیخود به پزشک اصرار نکنید که پنی سیلین بنویسد. و اگر هم پزشکی می نویسد، به اشتباهش آگاهش کنید.


امروز روز دفاع پروپوزال پایاننامه ام بود. البته کمی دیر شده و باید زودتر از این انجام می دادم. فکر می کردم سخت گیری و بگیر ببند زیادی داشته باشه و کلی روی آن کار کرده بودم مخصوصا دیشب که شب دفاع بود تا دیروقت روی آن کار کردم. خوشبختانه زیاد سخت نگرفتند و بجز ایرادات جزئی با پروپوزال موافقت شد.

امیدوارم هرچه زودتر جمع آوری دیتاها تکمیل شود و به نگارش برسم. واقعا این پایاننامه مزخرفترین و بیهوده ترین کار در کشور ما است. وقت و هزینه و انرژی آدم را میگیره و عملا هیچ فایده ای برای خود یا علم نداره. امیدوارم یه روز برچیده بشه.


امروز مهر سال سه را تحویل دادم و مهر سال چهار گرفتم. چه روزها و چه شبها و چه کشیکها و چه مشاوره هایی که با این مهر سپری کردم. سال سه برای من سال پرکاری بود. بخصوص اینکه چیف رزیدنت هم بودم و مسئولیتهای عدیده و زحمتهای مکرر. بهرحال خوب یا بد تمام شد و مهر سال سه هم فقط تصویری ازش بر جا ماند و خاطراتش.

امیدوارم در طی مسئولیتم کسی را نرجانده باشم و خاطرات خوبی از خودم بر جای مانده باشد.


یک مثلی در زبان ترکی داریم که میگه اگر آدمهای الاغ نبودند، قیمت الاغ از بنز گرانتر می بود. دیشب بصورت اضطراری یک دارویی لازم شد. رفتم بگیرم در راه برگشتن دیدم دسته های محرم قراره بیان ، ماشینهای شخصی بصورت 4 لاینه وسط میدان (باز هم میگم درست وسط میدان) پارک کرده اند و رفته اند نشسته اند که دسته خواهد آمد و تماشا خواهند کرد تمام راههای ماشین رو را مسدود کرده اند. خدایا انسان چقدر می تواند الاغ و نفهم باشد. آخه مردک لازمه با ماشین بیای؟ اگر هم با ماشین آمدی آیا زحمتت میشه یک خیابان آنطرف تر پارک کنی و بیای تماشا؟ هر در و دهاتی دوتا گاو فروخته و ماشین گرفته اومده شهر و نه فرهنگ شهرنشینی بلده نه آداب معاشرت و . . .
حالا کاری ندارم با اونی که نصف شب طبل میزنه وسط خیابان.
هزار سال دیگر هم آدم نمی شویم



دیشب یک کشیک بسیار خسته کننده ای داشتم. معمولا تا ساعت 12 راند شب را تمام میکنیم. بستری ها همه از ساعت 10 به بعد آمدند. من هم موود کشیک نداشتم. دکتر نجفی نیا هم کاملا به سال پایینها و انترنها آموزش میداد و راند طولانی شد.
در این میان یک اتفاق وحشتناک هم نصفه های شب استرس مضاعف وارد کرد. ظاهرا انترن رفته برای هیپومنیزیمی یک بیمار درمان بذاره و یک ویال کامل سولفات منیزیم را تزریق کرده بود. خیلی شانس آوردیم مریض زنده ماند و باز هم تلاشهای دکتر نجفی نیا بود که مریضو از اون دنیا کشید به این دنیا و صدالبته خوش شانسی خود بیمار. خلاصه الان که عصر پست-کشیک است، هنوز دارم گیج میزنم و هنوز سردرد دارم.



خدایا چقدر سطح سواد پزشکهامون با هم فرق داره. از مثبت بینهایت تا منفی بینهایت. این وزارت واقعا چی آموزش و تحویل جامعه میده؟! اگر دانشجویی خودش علاقه مند باشه چیزی یاد می گیره. اما اگر علاقه مند نباشه، کسی نه تنها چیزی یادش نمیده، هیچکس هم نمی گه آخه تو با این سواد چطور میخوای طبابت کنی؟
در مدت کوتاهی که در پلدشت بودم، تفاوت فارغ التحصیلان جدید را به چشم دیدم. دوتا خانم دکتری که از دانشگاه ارومیه هم فارغ التحصیل بودند و زمانی انترن بخش خودمان هم بودند فوق العاده بودند. کاملا باسواد و متبحر. حتی بهتر از خود من بیماران را منیج میکردن. اما دوتا پسر بودند که از دانشگاه تبریز فارغ التحصیل بودند (ناگفته نماند خود من هم عمومی را تبریز خوانده بودم). این دوتا آقای دکتر به اندازه یک لبوفروش هم اطلاعات پزشکی نداشتند و من تعجب می کردم چطور مریضها زنده از زیر دست اونا در میرن. حتی خواندن نوار قلب در حد ابتدایی و دیدن consolidation  در گرافی سینه را هم بلد نبودند. برای هر چیزی زرت و زرت زنگ میزدن مجبور بودن خودم برم. حتی یکبار دیدم LBB را فکر کرده MI است و ST elev های مربوط به LBB دیده میخواد SK بزنه. مریض شانس آورد که من بودم. خدا میدونه چند تا مریض اینجوری SK گرفتن و خواهند گرفت. آخه بلد نیستی، چرا اورژانس کار می کنی؟ برو قسمت بهداشت و جایی که خطر کمتری برای خودت و بیماران داره. فردا یک شکایت بشه که زندگی خودتو از دست میدی. حتی در این حد نمی دونستن که برای یک مراجعه کننده با درد اپی کپگاستر باید EKG گرفت. حالا خواندن EKG پیشکش.
خلاصه خدا از سر تقصیرات چنین سیستم دانشگاهی نگذره که چنین بی سوادهایی را تحویل اجتماع داده. باز اینها خوب هستند. کسانی را دانشگاه خودمان داشتیم که سایکوز داشتن اما از اینور و اونور نامه و سفارش اومد که نمره بدید بروند. حالا نمی دونم یک پزشک سایکوتیک که حتی نمیتونه امورات روزمره خود را چطور اداره کنه، کجا و چه بلاهایی سر انسانها خواهد آورد.


به تجربه دیده ام که اگر بخواهم راحت شوم باید به این دو کلمه کلیدی بچسبم. هرجا که احساس بکنند باسوادی، کاربلدی،  همه سعی میکنند سواستفاده کنند.

هفته ای یک روز میروم درمانگاه نازلو (دانشگاه). آنجا را انتخاب کردم چون مریض نداره و میشه استراحت کرد و درس خوند. همکاران از نگهبان و راننده گرفته تا نرس، آن روزهایی که آنجا هستم فک و فامیل و خانواده شونو میارن که دکتر متخصص خوب هست. بریم بدون نوبت و مفت ویزیت بشیم . وسط ظهر که وقت چند دقیقه استراحته پیداشون میشه.

در رزیدنتی هم هرچند فوق العاده نبودم اما از نظر اساتید قابل اطمینان بودم. هرجا کار سخت بود، میگفتن به دکتر خداپرست بگید انجام بده. مریض بدحاله، دکتر خداپرست بره. CVP هست، دکتر خداپرست بذاره، کاتتر سخت هست ، به خداپرست بگید. LP مریضو دکتر خداپرست انجام بده و و و

خلاصه یاد گرفتم که هرجایی که نفعی برای خودم وجود نداره، بگم نمی دونم و بلد نیستم.

ماه بعد قراره طرح یکماهه بریم بعنوان متخصص داخلی به یکی از شهرستانها. از دوستان خبر می گرفتم، هر نوع سواستفاده ازشون شده. حتی عصرها هم درمانگاه گذاشتن که بیا بشین مریض بببن. مردم هم از خدا خواسته سرماخوردگی را هم میبرن متخصص ببینه.

از الان برنامه ریزی کرذم که ماه بعد که نوبت منه به هرکی رسیدم میگم دانشجوئم و برای دست گرمی اومدم. نمی دونم و بلد نیستم. همه را هم ارجاع بدم به مرکز استان. مگه مرض دارم بجای درس خوندن و استراحت بیام تا ساعت ۹ شب درمانگاه بشینم در حالی که یک قرون هم نفع مالی برام نداره؟

نمی دانم و بلد نیستم.


مدتی است که شغل جدیدی برای بسیاری از هموطنان ایجاد شده. قبل ها از ترس گربه نمیشد آشغال گذاشت بیرون و آمدند برای اینکه گربه ها آشغالها را پاره نکنند محفظه های سیمی درست کردند. الان از دست جستجوگران گنج داخل آشغالها نمیشه آشغال گذاشت. تعدادشان هم آنقدر زیاد است که برای هر کوچه چند نفر همیشه در حال کمین هستند. وقتی آشغال را می بریم که بذاریم، حتی اجازه نمی دهند آشغال به سطل برسد و از دست آدم گرفته و پاره پاره اش میکنند.
بهرحال این هم از سهم آنها از سفرهء . . . است وبیچاره ها چاره ای هم جز این ندارند. فقط میشه گفت مچکریم.


میگن آدم وقتی می میره تمام خاطرات زندگیش در یک لحظه جلوی چشماش میاد. دیشب آخرین کشیک رزیدنتی ام بود و چنین حسی را از خاطرات چهار سال گذشته داشتم. باران سیل آسایی می بارید و آب گرفتگی در اغلب خیابانها بود. ساعت ۹ شب رسیدم سر کشیک. از ورودی کارکنان که وارد شدم، هر قدم که می گذاشتم، خاطرات چهار سال جلوی چشمام رژه میرفت از روزی که اولین بار وارد بیمارستان شدیم و هنوز راه پاویون را هم بلد نبودم تا خود امروز . یادمه اولین روز که اومدیم گفتن برنامتونو نوشتیم و امروز کشیک هستی و هنوز لباس و دمپایی هم نیاورده بودم و یاعلی گفتیم و کشیک آغاز شد. چه روزهای سختی بود. خدا سال اولی را نصیب گرگ بیابان هم نکند. از جلوی درب قدیمی اورژانس می گذرم. الان دیگه اورژانس نیست و به درش زنجیر و قفل زده اند. از پشت در میله ای اش که مثل درب زندان در فیلمها است نگاهی به داخل می اندازم. تاریک است و بوی نم و باران را حس میکنم. اما خودمو و همقطارها و همکارامو مثل فیلم می بینم که با چشمهای ورم کرده و قرمز از فرط خستگی و بی خوابی در تکاپو هستیم.

سوار آسانسور میشم. هنوز همان آهنگ دیرام دام دام چهارسال قبل را پخش میکنه و باز با شنیدن آهنگ یاد روزهایی میفتم که در آسانسور بالا و پایین رفتم. از رفتن سر مریض بدحال و CPR گرفته تا شب های تحویل سال نو که با سایر دوستان کشیک در آسانسور خل بازی درآوردیم و سلفی می گرفتیم . . . ادامه دارد


هفته ای یکروز در کلینیک دانشگاه کشیک عصر و شب می مانم. جای خوبی است از این نظر که مراجعینش دانشجوها هستند و اغلب تعداد بیمار کم و مشکلات ساده ای دارند و فرصتی میشود برای مطالعه.
دیروز به محض رسیدنم یک خانم اومده و دفترچه پدرش را داده که چندتا آزمایش میخواهم برای پدرم بنویسید. تعداد پلاکتش بالا است.
دفترچه را که باز کردم دیدم آزمایشات کامل با مهر آقای دکتر اصغری (استاد فوق تخصص هماتولوژی) در دفترچه موجود است که انجام نداده است.
گفتم اینجا که آزمایشات براشون درخواست شده. در جواب میگن اینو به استادم نشون دادم گفتند برای تشخیص غیر از اینها آزمایشات دیگر هم لازمه که میخوام اضافه کنید.
گفتم پس همکار هستیم؟! گفتند بله دامپزشکی میخونم.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. جالب برام اینجا بود که آزمایشات درخواستی فوق تخصص خون را برده به دامپزشک نشون داده که ببین اینا درسته یا غلط و دست استاده هم درد نکنه که دست رد به سینه ش نزده که سر درنمیارم و افاضه فضل نموده بودند.


میگن آدم وقتی می میره تمام خاطرات زندگیش در یک لحظه جلوی چشماش میاد. دیشب آخرین کشیک رزیدنتی ام بود و چنین حسی را از خاطرات چهار سال گذشته داشتم. باران سیل آسایی می بارید و آب گرفتگی در اغلب خیابانها بود. ساعت ۹ شب رسیدم سر کشیک. از ورودی کارکنان که وارد شدم، هر قدم که می گذاشتم، خاطرات چهار سال جلوی چشمام رژه میرفت از روزی که اولین بار وارد بیمارستان شدیم و هنوز راه پاویون را هم بلد نبودم تا خود امروز . یادمه اولین روز که اومدیم گفتن برنامتونو نوشتیم و امروز کشیک هستی و هنوز لباس و دمپایی هم نیاورده بودم و یاعلی گفتیم و کشیک آغاز شد. چه روزهای سختی بود. خدا سال اولی را نصیب گرگ بیابان هم نکند. از جلوی درب قدیمی اورژانس می گذرم. الان دیگه اورژانس نیست و به درش زنجیر و قفل زده اند. از پشت در میله ای اش که مثل درب زندان در فیلمها است نگاهی به داخل می اندازم. تاریک است و بوی نم و باران را حس میکنم. اما خودمو و همقطارها و همکارامو مثل فیلم می بینم که با چشمهای ورم کرده و قرمز از فرط خستگی و بی خوابی در تکاپو هستیم.

سوار آسانسور میشم. هنوز همان آهنگ دیرام دام دام چهارسال قبل را پخش میکنه و باز با شنیدن آهنگ یاد روزهایی میفتم که در آسانسور بالا و پایین رفتم. از رفتن سر مریض بدحال و CPR گرفته تا شب های تحویل سال نو که با سایر دوستان کشیک در آسانسور خل بازی درآوردیم و سلفی می گرفتیم . . . ادامه دارد


دیروز در گروه همکلاسیهای دوران پزشکی عمومی میگشتم که مطلبی فوروارد شده نوجهم را جلب کرد. مقاله یا نوشته ای بود در مورد روابط ایران و آمریکا و تحریمها. نویسنده اش با عنوان دکتر و استاد دانشگاه تهران با افتخار اسمش را هم در بالا و هم در پایین نوشته آورده بود. تصویری از وسطهای نوشته را می آورم.


این جناب استاد دانشگاه که دست به قلم برده و برای ملت می نویسد، نمی داند ترجیع بند چیست و در چند جای نوشته اش از آن به صورت ترجیح بند استفاده کرده است. که اگر یک مورد بود میشد به حساب غلط املایی گذاشت اما تکرار مکرر نشان از این دارد که نویسنده معنی این کلمه را نمی داند و فقط از جایی به گوشش خورده است.
جدا از محتوای مطلب، به این تاسف می خورم که سواد خواندن و نوشتن اساتید دانشگاه ما و آنهایی که لقب دکتر را یدک می کشند به اندازه دیپلم متوسطه زمان ما نیست و با این سواد در مورد ت و اقتصاد و پزشکی و فلسفه و همه چیز هم نظر می دهند و قلم فرسایی هم میکنند.
نمونه های اینچنینی را این روزها بین قشر به اصطلاح دانشگاه دیده مان زیاد می بینم.
مثلا: یکی از دوستان پیغام داده بود: مراسم تشکیل جنازه پدربزرگم . . . ( به جای تشییع جنازه)
یا یکی دیگر از دوستان در تبریکی نوشته بود: به امید موفقیت روز افسون
یا حتی در نامه اداری میبینیم به جای تسویه حساب نوشته اند تصفیه حساب.
بدتر از همه اینها در رسانه ملی میاد میگه: بنی آدم اعضای یکدیگرند ( بجای یک پیکرند)

 

اینها همه ناشی از این است که ملت ما به جای کتاب خواندن ، اکنون چند تا اراجیف را در شبکه های اجتماعی می خوانند و عمق سوادشان هم مربوط به همان مطالبی است که چنین اساتید دانشگاهی برایشان نگاشته اند.
وقتی در هر ده کوره ای که شرایط داشتن دبیرستان هم ندارد، دو تا اتاق اجاره کرده و دانشگاه آزاد و پیام نور و غیر انتفاعی و و و بزنند نتیجه اش میشود این که مدرک دکترای کشورمان املا و انشای در حد مدرسه را بلد نیست. واقعا جای تاسف است

کمردرد یکی از شایعترین مراجعات پزشکی می باشد و میتوان گفت اغلب انسانها در طول زندگی خود این مشکل را تجربه کرده اند که خوشبختانه اکثر مواقع کوتاه مدت و گذرا بوده است ولی گاهی هم طولانی و طاقت فرسا میشود.
علل بسیار بسیار فراوانی برای کمردرد وجود دارند. از فشار روی ساختمانهای حساس به درد (مثل انجام کار سنگین) گرفته تا بیماریهای عفونی و روماتولوژیک و سرطانها و پوکی استخوان و شکستگی و آرتروز  و و و

در اینجا فرصت بحث در مورد علل متنوع کمردرد نیست فقط نگاهی اجمالی داریم به دو نوع کمردرد حاد و مزمن و اینکه چه داروهایی میشود استفاده کرد. چون متاسفانه اغلب پزشکان هم

ادامه مطلب


هیپوتیروئیدی یا کمکاری تیروئید مبحث مفصلی است که هاشیموتو یکی از انواع آن می باشد. کم کاری تیروئید میتواند مادرزادی، اکتسابی ، در اثر درمانهای دارویی یا جراحی یا علل دیگر باشد. اما آنچه که اینجا مورد نظر ما است، تیروئیدیدت هاشیموتو است.

علت بیماری هاشیموتو یک اختلال ایمنی (اصطلاحا اتوایمیون) است. در اختلالات اتوایمیون ، ایمنی بدن بافت یا بافتهایی از بدن را غریبه تلقی کرده و علیه آنها آنتی بادی می سازد تا آن را نابود یا از کار بیاندازد. در هاشیموتو این آنتی بادیها علیه تیروئید ساخته میشوند.

هاشیموتو در ابتدا ممکن است مدتها و سالها بصورت ساب کلینیکال (یعنی علایم ندارد و آزمایشات مختصری مختل است) باشد که با پیشرفت بیماری بافت بیشتری از تیروئید تخریب شده و کم کم علامتدار میشود.
لازم به ذکر است که خود بیماری هاشیموتو در صورت درمان ، بیماری خطرناکی نیسست و فرد میتواند زندگی نرمال داشته باشد.

ادامه مطلب


متاسفانه از دهه ها و سالها قبل دچار یک استحاله فرهنگی هستیم. مدتها است ارتباطم با عموم فقط در حد کاری و ارباب رجوع در بیمارستان و . . . است و خوشبختانه با عموم نشست و برخواست و تعامل ندارم. از اماکن و وسایل عمومی اجتناب میکنم.

دیروز مجبور شدم ماشین مسیر قائمشهر تا تبریز را که بعلت فوت پدرزنم رفته بودم بدون ماشین خود و با اتوبوس برگردم.
و باز متاسفانه تعداد زیادی مسافر همشهری خودم از شهر اولینها بودند.
در طی مسیر چند نفر لات با عربده با هم صحبت میکردن و هارهار میخندیدن و فکر میکردن برای چند نفر خانمی که در اتوبوس بودن جالبه لودگی اینها و الان میان میگن بیایین با ما دوست بشید. نمیگفتن در اتوبوس خانواده و پیر و جوان هستن و یکی ممکنه استراحت بخواد.
در کنارم طرف دیگر یک دختر مثلا دانشجو نشسته بود و از زمان حرکت با تلفن بلند بلند در باره یک چک صحبت میکرد که برای گرفتن پول باید بریم شیشه اش را بشکنیم و گلوشو بگیریم خفه کنیم. بلند بلند . آخرش گفتم خانم فردا منم میام بریم سنگ بزنیم به شیشه اش لطفا رعایت کن.
طرف دیگر ملتی تخمه میشکستن و خلاصه هرچه از خریت و بی فرهنگی این ملت بگم باز کمه. به خر توهین میشه نسبت دادن کلمه خر به چنین موجوداتی.
واقعا متاثر شدم. که چرا مردم ما اینچنین بی فرهنگ هستند. امیدوارم بتوانم همچنان فاصله ام با مردم و اماکن عمومی را حفظ کنم تا اعصابم بیشتر خراب نشه. ناگفته نماند تمام کشور همینطوره و درصدش کمی متغییره. اکثریت گاو و گوسفندن و محکوم به زندگی بین آنها هستیم


  • دیابت چرا به وجود می آید؟
    دیابت دو علت عمده دارد. یکی کمبود یا فقدان انسولین (دیابت نوع ۱) و دیگری مقاومت به انسولین (دیابت نوع ۲) البته انواع ژنتیکی و مادرزادی و Moody هم هستند که چون شایع نیستند به ذکر آنها نمی پردازم.

  • آیا ممکن است دیابت بهبود یابد؟
    در مورد دیابت ۲ (مقاومت به انسولین) اگر شدید نباشد، ممکن است با کاهش وزن و رژیم و ورزش بشود قند خون را نرمال کرد در حدی که نیاز به دارو نباشد. اما در مورد دیابت نوع ۱ (فقدان انسولین) این غیر ممکن است و باید انسولین استفاده شود

  • من دیابت نوع ۱ دارم. آیا امکان دارد که بجای انسولین از قرص استفاده کنم؟
    خیر چنین چیزی ممکن نیست. باید از انسولین استفاده شود وگرنه خطر مرگ و کتواسیدوز دیابتی وجود دارد.

  • آیا گیاه درمانی و طب سنتی میتواند در بهبود دیابت موثر باشد؟

ادامه مطلب


در مورد تنظیم قند خون فردی که باید انسولین تزریق کند، باید خود فرد آگاهی و اطلاعات کافی در مورد انسولینها و وضعیت جسمانی خود داشته باشد. چراکه اگر خود فرد تلاش نکند، حتی اگر هرروز هم پیش متخصص برود ، نمیشود قند خون را بطور مطلوب تنظیم کرد. چون وعده های غذایی و فعالیت فرد هر روز و هر ساعت ممکن است متفاوت از قبل باشد.
بطور خلاصه و قابل فهم برای عموم اگر بخواهم بیان کنم، معمولا برای تنظیم قند خون ترکیبی از انسولین کوتاه اثر و بلنداثر داده میشود.  بعضی از انسولینها هم هستند که بصورت مخلوط ارائه میشوند و برای کسانی مناسب است که پذیرش مناسبی ندارند و آموزش پذیری پایینی دارند.
انسولینهای طولانی اثر عبارتند از:
– لانتوس = گلارژین = آبازاگلار
– لومیر = دتمیر
– NPH

انسولینهای کوتاه اثر عبارتند از:
– نوورپید = آسپارت
– آپیدرا = گلولیزین
– رگولار

انسولینهای ترکیبی عبارتند از:
– نوومیکس
– انسولین ۳/۷

مطالبی که در زیر آورده میشوند در مورد انسولینهای قلمی (غیر از نوومیکس) می باشد. سایر انسولینها مثل NPH و ۳/۷ و نوومیکس در شرایط خاصی تجویز می شوند و کنترلش برای بیمار سختتر است و بهتر است پزشک آن را تغییر دهد.

ادامه مطلب


بلاخره با یاری خداوند، شاخ بورد تخصصی را هم که مثل کوهی جلویمان بود شکستیم. در طی سه سال گذشته فقط یک نفر از دانشگاه ما از بودر قبول شده بود که باعث تضعیف روحیه شده بود که بورد فقط برای دانشگاههای تهران و مادر است و ماها نمی توانیم و از این حرفها. بروبچ ما عزمشان را جزم کردند که باید بورد بگیریم و در طی شش ماه گذشته که خدا نصیب سگ و کافر هم نکند، هیچ زندگی نداشتیم از کله سحر تا شب در کتابخانه. برای من وضع مشکلتر بود چون تا ظهر بچه (آراد) را نگه می داشتم و بعد از ظهر خانم تحویل میگرفت و تا به کتابخانه برسم میشد ساعت ۳:۳۰ و با بیخوابی و خستگی و هرطور بود ادامه دادیم. همین شرایط برای یکی از خانم دکترهای همکلاسی نیز صادق بود که یک بچه کوچولو داره و نتوست اصلا کتابخانه بیاد.
خلاصه امتحان را دادیم و در تمام مراحل کتبی و شفاهی و کامپیوتری در رقابت با تهرانیها که همیشه معمولا سوال دارند و دستشان در تقلب باز است، تونستیم موفق شویم و طلسم سه ساله دانشگاه را بشکنیم. ۵ نفر قبولی بورد داشتیم که من هم یکی از آنها بودم. دو نفر دیگر به خاطر مشکلات خانوادگی نتوانسته بودند بخوانند منجمله فوت نابهنگام مادر دوست عزیزمان که حدود دو ماه قبل از امتحان اتفاق افتاد وگرنه شاید نتیجه از این هم بهتر میشد.

جا داره از همسر مهربانم که در این چهارسال مشوق و راهنمایم بوده و تمام سختیهای زندگی سگی رزیدنتی را تحمل کرده اند تشکر کنم. بخصوص در ۶ ماه گذشته که با حمایت کامل روحی و روانی و صرفنظر کردن از هر گونه تفریح و گردش و حقوق اولیه انسانی کمک کرد که در سخت ترین امتحان کره خاکی به موفقیت برسم.

 

خلاصه از دیروز آزاد هستم و انشالله فعالیتهای مجازی هم بزودی افزایش پیدا میکنه.


 

دیروز در گروه همکلاسیهای دوران پزشکی عمومی میگشتم که مطلبی فوروارد شده نوجهم را جلب کرد. مقاله یا نوشته ای بود در مورد روابط ایران و آمریکا و تحریمها. نویسنده اش با عنوان دکتر و استاد دانشگاه تهران با افتخار اسمش را هم در بالا و هم در پایین نوشته آورده بود. تصویری از وسطهای نوشته را می آورم.

ادامه مطلب


امروز نقطه عطفی در زندگی علمی و حرفه ای من می باشد. به لطف خدا در امتحان و مصاحبه ورودی رشته فوق تخصصی نفرولوژی در دانشگاه ایران پذیرفته شدم و از این پس رزیدنت فوق تخصصی نفرولوژی خواهم بود. البته این روزها هم اینترنت ایران قطع است و امکان دسترسی به هیچ سایت و شبکه اجتماعی وجود ندارد. بهرحال این خاطره هم ثبت میشود به تاریخ 98/9/3 که اولین روزی است که رزیدنت نفرولوژی هستم.


چندی است (دقیقا 18 روز) که در تهرانم. هنوز کامل با شرایط جدید آداپته نشده ام. کم کم با رفرانسها آشنا میشوم و شروع به خواندن سیستماتیزه میکنم. خیلی از موارد در تهران مثل ارومیه دقیق رعایت نمی شود. کارهای روتین غیر علمی که بیشتر ناشی از تنبلی کادر پرستاری است بسیار رایجند. مثلا بیمار دیابت تیپ 1 را با پروتکل انسولین NPO کردن و بردن اتاق عمل و پالس کورتون گرفته و اکنون در حال رفتن به DKA است. اولش اخطار دادم و حتی در پرونده ثبت کردم که این کار اشتباه است. همان پروتکل را هم با چک قند روزانه 2 بار اجرا میکنند که در آنگولا هم چنین چیزی غیر ممکن است. 

در دوران رزیدنتی اگر چنین کاری می کردیم مطمئنا پدرمان را در می آوردند. 

اما از نظر خود کلیه که مرکز فوق تخصصی کلیه هستیم کارها علمی انجام میشود و بحثها ثقیل و علمی هستند و از این جهت خوشحالم که با بنیه علمی خوبی نهایتا اینجا را ترک کنم. تابحال فقط دو روز جمعه فرصت کرده ام با ماشین بروم تهران گردی و دوتا از پارکها سری زدم. امیدوارم با گذشت زمان و stable شدن، زمان بیشتری را بتوانم برای گشت و گذار و شناخت زیباییهای پایتخت صرف کنم.


قبل از اینکه به تهران بیایم هیچوقت با افغانی ها ارتباطی نداشتم و تصوری از آنها نداشتم و اگر هم تصوری بود، شاید تعدادی افکار منفی بودند. در درمانگاه و بیمارستان هاشمی نژاد روزانه تعدادی بیمار افغانی داریم.

یکی از خصوصیات این انسانها این است که بسیار مودب هستند و تابحال حتی یک مورد را هم ندیده ام که بی ادبی کند و مثل مردم ما طلبکار باشد. هرچند که هیچ بیمه ای ندارند و هزینه های سرسام آوری از آنها اخذ میشود.

خصوصیت دوم و جالب آنها اینکه به بیماری خود اهمیت می دهند و در حد توان سعی میکنند بفهمند. تمام مدارک قبلی را به خوبی حفظ کرده اند. به فرض بیماری می آید و بخوبی بیان میکند که در پاکستان چند بار بستری شده و چه کارهایی شده است. تمام مدارک پاتولوژیها و داروهای سیتوتوکسیک و پالسها را به دقت با خود حفظ  کرده و می آورند. در حالیکه من در حسرت ماندم در ارومیه خودمان یک بیمار حتی نام بیماری خود را بداند یا اسم قرص و دارویی را که میخورد به خاطر داشته باشد یا حتی یک خلاصه پرونده خود را به مدت یک روز حفظ کرده و آورده باشد.

خاصیت سوم خوبشان اینکه مثل مردم ما کارهای احمقانه نمی کنند. مثلا داروی گیاهی و شلغم و بلغم و سردی و گرمی و عطاری که باعث درصد زیادی از بدبختی مردم ما هستند را استفاده نمی کنند و از این جهت بسیار عاقل هستند.

خلاصه اینکه اکنون که با این قشر از جامعه مان ارتباط دارم میبینم افرادی بسیار مظلوم و در عین حال ساکت و مودب و شریفی هستند. البته من حیث المجموع عرض میکنم وگرنه در هر جایی و هر ملتی افراد شریف و شرور هستند. اما آنچه من تا کنون دیده ام ادب و مظلومیت بوده است. امیدوارم تا آنجا که بتوانم کار آنها را سریعتر راه بیندازم که هزینه های بیمارستان و درمانشان در حد ممکن کمتر باشد.


یکی از معضلات شهری در تهران گدایان هستند. حتی در بالای شهر و جاهای باکلاس هم از دست گداها دیگر امنیت تردد ندارم. تعدادی به صورت آبرومند مثل بچه ای که چیزی برای فروش گذاشته برای فروش یا هنرمندی که موسیقی می زند و تعدادی به صورت مزاحم بخصوص بچه های مزاحم. در هر خیابان و جلوی هر مغازه و داخل هر پاساژ که میری تعدادی بچه سن دبستانی از آدم آویزان میشوند که یه چیزی برام بخر. حتی ازدحام این بچه ها در مقابل بعضی سوپری ها چشمگیره که فکر میکنم صاحب سوپری هم از اینها درآمدی داره. خلاصه نمیدانم به چه مرجعی باید این مساله را گزارش کرد که آقا دیگه از دست گداها تو خیابون نمیتونیم راه بریم. هرلحظه چندتا بچه آویزونند. اگر یکی دوتا بود آدم چیزی می خرید و کمکی میکرد اما تمام تهران قدم به قدم همین وضعه. واقعا خسته شدم. هنگام تردد به صورت پیاده مجبورم از محل عبور ماشینها پیاده برم تا گداها آویزان نشوند. واقعا بد و خسته کننده شده.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها